🌙Luminous love 🍭

I §♛§That I §♛§That I §♛§That · 8 مرداد 09:04 · خواندن 5 دقیقه

دوستان عزیز به دلیل به  در خواست های زیاد 

شاهزاده جوان اولین پستمو گذاشتم 

❤❤❤❤

کمکم نا امید شده بودم ولی دست ایشون درد نکنه حمایتم کردن 

بریم سراغ عشق پر فراظ و نشیب  پرنسس سایرا 

بنظر شما او در این عشق موفق میشود یا روزگار این دو ذوج را نیز جدا میکند

مایل به ادامه🌙🍭

 

عشق نورانی من 

پارت یک تقدیم به روی ماهتون🌙💛

سایرا: چشمانم را باز کردم تبق معمول برادرم در گنارم خوابیده بود  دست هایم را روی موهایش کشید و بر موهایش بوسه زدم برادر کوچک من سختی های زیادی را تجربه کرده بود 

از تخت پایین آمدم و برادرم را در تخت کوچک و کودکانه خودش گزاشتمش  به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از حمان لباس هایم را پوشیدم وموهایم را مرتب بافتم

به طرف تخت رفتم تا آن را مرتب کنم و اولین صحنه که به چشمم خورد لبخند قشنگ امین بود که با آن چشمان آسمانیش که از پدرم به عرص برده بود مواجه شدم انگشت شصتش را که در دهان  گذاشته بود آن را بیشتر دوست داشتنی کرده بود بی خیال مرتب کردن تخت شدم بلندش کردم و به حمام بردمش بعد حمامش  که حال هردو مان را  با شوخی هایش  مثل موش آب کشیده کرده بود بیرون آمدیم   لباسم را با ماکسی بلند   عوض کردم و له او لباس راحتی دادم موهایش را خشک کردم و  موهایش را با سشوار کوجک خشکش کردم تخت را مرتب میکردم  و امین هم در کف اتاق مشغول بازی با اسپابازی های که تازه علی برایش آورده بود 

همین که میخواستم امین را بلند کنم دروازه اتاق باز شد انین را بلند کردم و برگشتم 

خدمتکار بود  با سر پایین  ولباس های پوشیده هممیش گیش در چهار چوب در نمایان شب 

خدمتکار:پرنسس جناب ولیعهد تو اتاق تمرین شمارو احضار کردن 

سایرا:الان میام مرخصی 

خدمتکار:ممنون 

سایرا: امین را بلند کردم و شمشیر کوجک تقلبیش را در دستش دادم 

او در حال بازی بود و من همان توری که اورا بغل کرده بودم به سمت اتاق تمرین رفتم  که در آن سمت قصر بود حرکت کردم 

نگهبان ها به محض دیدنم  دروازه را باز کردن  مثل عادت همیشه گی برادرم هیچ شخصی  در آنجا نبود اما عجیب اینجا بود کهخودش هم حضور نداشت امین را به یکی از ندیمه ها دادم  که دنبالم راه افتاد به سمت قفصه شمشیر  ها رفتن امین که حال روی تخت مخصوصش نشسته بود  نظاره گر بود 

******

لباس هایم را با لباس رزمی عوض کردم  اما باز  اصری از علی نبود 

تعجبم در این بود که نه ندیمه بود و نه علی فقد و فقد امین بود که مشغول بازی بود  اما  هنگامی که من لباسم را عوض میکردم صدای خنده های بلندش  میامد فکر کردم ندیمه اورا میخنداند  شمشیر مخصوص خودم را که رویش اسم مادرم هک شده بود برداشتم شمشیر  را از غلاف بیرون کشیدم جلویی صورتم گرفتم کا با سایه سیاهی در پشت سرم  مواجه شدم همین که خواستم برگردم شمشیر علی به طرفم روانه شد 

مصمم امت قوی زربه اش را با شمشیرم  دفع کردم  او علی بود ولیهعد کشور  و برادر بزرگ من  و البته معلم شمیر زنی من پس حدف امروزش حمله ناگهانی بود  با زربه و زوری که در دستم جمع کردم به عقب برگشتاندمش  او ما دست از حمله برنداشت با شتاب  دوباره حمله ور شد به سمت چپ حرکت کردم همان طورکه داشت حمله  میکرد سوال ها و قوانین دربار را میپرسید و من هم مشغول جواب دادن بودن بلاخره بعد از دو ساعت متواتر شمشیر زنی خسته کنند و البته سوال های خسته کنند تر باز مرا به زمین زد هنوز هم نتوانسته بودم شکستش بدم  چشمانم را که باز کردم  با شمشیرش جلوی صورتم مواجه شدم و با پوزخندش  که لحظه بعد دستش را جلو گرفت تا بلند شوم  دستش را گرفتن همانا و  بلند شدن صدای ندمیه  برای اجازه  گرفتن از برادر علی همانا 

ندیمه:علیاحضرت  پیک نزد شما آمدند و اجازه ورود میخواهند

همین که صدای تاید علی بلند شد دروازه توسط  ندیمه ها باز شد و پیکی وارد شد 

پیک:پیغمی از طرف سرزمین باران دارین 

علی:بخونش 

پیک: با سلام و درود  نزد ولیعهد سر زمین خورشید   من درخواست شمارا برای صلح قبول میکنم زیرا  هر مادشاهی خواهان  صلح کشورش میباشد و بله من از موضوع  بدی و ناگوار در زندگی شما خبر دارن و دیگر نمیخواهم جنگ بین کشور های مان باعث آزار و اذیت مردم شود حال که پدر شما برای بار دوم ازدواج کرد  من هم نیز با تصمیم شما موافقم معذرت میخواهم اما شما کار درستی را انجام دادین  که با کشور شمال قد رابطه کردین  زیرا پدر شما حال با ملکه شمال ازدواج کردند من درخواست شما را برای شام قبول میکنم  برای شام من و خانواده ام برای شان آنجا میباشبم 

علی :مرخصی 

پیک:چشم 

سایرا :فرصت خوبیه مگه نه داداش دوستی ما با کشور باران پیشرفت بزرگیه 

علی :موافقم و من از تو درخواست دارم که شام را در کنار ما باشی 

سایرا :اما دا اش تو خودت میدونی  همراه ایشون تنها پسرشون  آرش نیز میان و من نمیتوانم این در خواست شما را  قبول کنم  

علی :هانطور که امین را در آغوش گرفته بود زمزمه کرد این خواسته ولیهعد  کشور خورشید نیست بلکه خواسته برادر بزرگ تر شماست  

و لطفاً با ایشان عادت زیرا اگر پادشاه باران موافقت کنن من میخواهم با دختر شان صدف ازدواج کنم 

سایرا:من هییچ مخالفتی با ازدواج شما و پرنسس صدف ندارمم تنها درخواست من این است که شاید نتوانم با ایشان کنار بیایم در گذشته هم نمیتوانستم 

علی :حال که مادر ما نیز در روی زمین نیست به راحتی آنهارا درک میکنی 

سایرا : تلاش خودم را انجام میدهم فعلاً باید برای صبحانه برویم امین نیز از وقت صبحانه اش گذشته 

همراه علی از از اتاق خارج شدیم و بعد از تی کردن حیاد عمارت به پزیرایی رفتیم  صبحانه را درست همراه داداش امین درست کردیم دردست است که ما بزرگترین امپراطوری را داریم و لا وفا ترین افراد اما از زمانی که یادم می آید مادرم برای مان صبحانه درست میکرد و فقد برای نظافت و امینتی چند تا نفر موعضف بودن   ولی تا به حال یادم نمی آید دست بخت کسی دیگری را به جز از مادرم خورده باشم و کسی به اتاق من و داداش علی برای تمیز کاری برود  هیچکس تا به حال به جز از اعضای خانواده رفت آمد نداشت اتاق های ما جز جاهیی ممنوعه قصر بود   بعد از درست کردن صبحانه همراه داداش علی  و امین کوچولو نشستیم  دور میز بزرگ 

 شرط داره لطفاً  حمایت کنینی 

3 کامنت 

4 لایک 

تا بعد دوستان