🪭Luminous love 🎀

پارت آوردم چه پارتی
ایک نکنی میشه تکپارتی
خوب یه پارت خوشگل دیگه
مایل به ادامه
در همین اثنادر باز شد و با قامت علی در چهار جوب در مواجه شد امینی که با موهای به هم ریخته و خیسم بازی میکرد و علی که هرهر میخندیید از کارش متعجب به خندیدنش نزدیکش شدم
سایرا: چیه ورور میخندی
علی امینو از بغلم گرفت و وارد اتاق شد آینه کوچک دستی را از میز متالعه برداشت و به سمتم گرفت همین که چشمم به انعکاس آینه جلوییم افتاده نتوانستن خودم را کنترل کنم بی خبر از چهره ام بودم موهای بهم ریخته و نا مرتب خیس با عجلیی که از حمام بیرون آمدم از سر وضعم بی خبر بودم همانطور که هر سه مان مشغول خندیدن بودیم علی گفت
علی: خوبه دیگه بسه وای خدا من چرا همیچین خواهر دیوانیی نیسب من کردین
سایرا: از خداتم باشه ولیهعد اسکل
علی: خوب دیگه مسخره بازی بسه الان آرایش گر و بقیه افراد میرسن
چونم را رفت و ادامه داد
علی: دوست ندارم پیش همسر آیندم اینطوری به نزر بیایی
سایرا: هعی ول کن بابا میدونی من فقد جلوی تو و امین اینجوریم جولویی بقیه مردم اینطوری نیستم
علی: میدونم من امینو میبرم با خودم لباسشم خودم تنش میکنم نگرانش نباش
سایرا: عین میمون نکنیش خوبه
علی: قول نمیدم
با تک زربه که روی دماغ امین زد از اوتاق خارج شدم نه رفته دلتنگ امین شده بودم به هر حال چند دقیقی از خارج شدن امین و علی نگزشته بود ندیمه ها همراه با لباسی که گفته بودن و زیورالات و آرایشگر آمدن
اونا اجازه ورود به اتاق من را نداشتن پس همراهشان به اتاق دیگری رفتم
*****
واقعا خیاطی لایقی بود لباس را همانطور که گفته بودم درست کرده بود اما ذوقی که برای لباس امین داشتم بیشتر بودم
آرایشگر: خب چه مدلی دوست دارین
سایرا: ساده باشه
آرایشگر: اما بانو من...
سایرا: همین که گفتم
آرایشگر: بر خلاف تصورم فکر میکردم شما بهترین مدل مو را درخواست میکنین زیرا شما شاهدخت سرزمین خورشید هستین
سایرا: همینه من شاهدخت سر زمین خورشید هستم و اصلاً تمایلی ندارم مثل دیگر شاهدخت ها و بانوان رفتار کنم
آرایشگر مشغول درست کردن موهایم شد فقد پایین موهایم را حالت داد و و با بافت ضریف اما زیبایی از جلوی سرم آترا به عقب برده بود. زیبا تر شده بود چند زیور دیگر نیز برای موهایم آوردن کمان زریفی که هم ست با لباسم بود را انتخاب کردن گلهایی زریفی از الماس که با برگ های کوچک به رنگ آبی ترکیب شد بود را وسط موهایم گذاشت
چند دقیقی طول کشید تا آریشگر صورتم را درست کرد من از او خواستم کم ترین کار را روی صورتم انجام دهد
ناگهان در وسط ست زیبایی که ب ای لباسم انتخاب کرده بودم
سنجاق سینی امین را دیدم با آرامی انرا در دستم گرفتم و با امگشت شستم جوری اورا نوازش کردم که امگار صورت امین است بعد از حاظر شن میخواستم به سمت اتاقم بروم که با امین و علی مواجه شدم کخ از پله ها به سمت اتاق من میرفتن هر دو لبخند بر لب داشتن به سمت شان رفتم و مقابل شان ایستادم
علی: اوه تو روز ماه در اومده
سایرا: نه جناب ولیعهد بانو سرزمین خورشید هستم
سنجاق سینه را به سینه امین نصب کردم با لباسی که برایش انتخاب کرده بودن زیبا تر شده بود
علی: حساب نیست منم میخوام
سایرا: فردا قرار شاه بشه ازم میخواد واسش کادو بگیرم
علی: باشه بابا دستتو بیار جولو
سایرا: دست راسمتو بردم جلو امین ساعتی از جیب لباسش کشید و به دستم بست ساعن زیبایی بود کوجک اما زیبا
او کاملاً از علایق من من با خبربود با لبخند محو لب زدم
سایرا: ممنون
علی: قابل ملکه رو ندارهه
ندیمه: جناب ولیهعد پادشاه سر زمین باران همراه جانشین شان جناب آرش و بانو صدف در باغ گلها منتظر شما هستن
سایرا: همین که ندیمه اسم صدف را بر زبان آورد چشمان برادر علی طوری برق زد که باعث لبخند ناخدا گاه من شد بعد از فوت مادر چنین زوقی را در چشمانش ندید بودم شاید اگر مادر و پدر قبلا از به هم ریخن خانواده مان ازدواج علی و. صدف را تایید میکردن شاید حالا صدف عروس خاندان ما میشد انقدر در فکر فرو رفته بودم که متوجه نشدم کی جولوی در باغ گلها آمدیم نگاهی به امین که در بغلم بود کردم عادتم شده بود آنقدر در فکر میرفتم که نمیدانستم چی کار میکنم به جلو که نگاه کردن با صورت خندان علی مواجه. شدم به محض ورود ما یک مرد تقریباٌ مسن همراه دختر و پسرش از جا برخواستن همین که چشمم به دختر انداختم فهمیدم چرا آنقدر از او تعریف میکردند صورت معصوم و چشمان عسلی مانندش محو کند بودن تعظیم کردیم که شان و مقام هر دو قبیله را نگهدارد با نگاه کردن به فرد مقابلم پادشاه سرزمین باران فهمیدم صدف چشم های عسلی اش را از پدرش به ارث برده اما تا چشم چرخاندم با دو چشم قیر مانند مواجه شدم از چشمانش بس حسی میبارید سخت و سفت
آیا ممکن بود این همان آرش باشد جانشین سر زمین باران پر غرور حکومَت به ترحم نیاز داشت نه غرور بی جا
با صدای علی که گفت بشینی افکارم دور رفت.
نشسیتم سکوت حکم اصلی را داشت تا اینکه پادشاه قبیله باران سکوت را شکست
********
بعد از آن حرف های زیادی بین شان رد و بدل شد اما من همچنان سکوت کرده بودم در آن جمع تنها شخص ساکت من بودم و صدف حتا برادرش هم حرفی نمیزد برادر علی از قصدش برای دعوت آنها گفته بود
پادشاه گفت که وقت زیادی از این با خبر بود زیرا چون خسومت وجود داشت نمیخواست صدف با او ازدواج کند
حال که سوتفاهم ها بر طرف شدن میتواند راجلش فکر کنند
با آمدن شیرین های و جایی ها همه سکوت کردن ندبمه برای همه جایی داد
بعد رفتن ندیمه صدای مردانه شخصی بلند شد او خودش بود آرش پر تحکم میخواست راجع به این ازدواج با علی صحبته کندد
آرش: خب جناب ولیعهدد....
بچه ها یه سوتی دادم تو داستانم هر کی پیداش کنه مغز متفکر
و ممنون با بت حمایت ها تون
شرت این پارت حمایت از شاهزاده جوان هستش حمایت از رمانش یعنی رمان آغاز عشق اگه اشتبال نکنم
7 لایک واسه رمانش
3 کامنت
فعلاً
😻😻😻😻😻