🌙Luminous love 🍭

I §♛§That I §♛§That I §♛§That · 21 ساعت پیش · خواندن 3 دقیقه

پارت 2 

به پای آجوم بیوفتین کمه والا چه زود راضیم کرد پارت بدم😏😌

بیا آدامه عزیزم ولی قبلش اون قلبو پر کن

مایل به ادامه 

 

 

سایرا: نشسته بودیم دور میز مشغول خوردن  صبحانه بودیم  در همین هنگام کلی گفتیم و خندیدیم به غذا خوردن امین به خاطرات بچه گی علی 

علی: آره دیگه ما همچین بچه گیی داشتیم 

سایرا: واقعا  داداش تو خیلی بانمکی حالا مونده چطور شاهی بشی 

علی: نگرانش نباش سید (❤️‍🔥)  اگه من پادشاه شدم تو ام میشی شوالیم 

سایرا: هرهر خیلی خندیدم بی مزه 

علی: گستاخی در مقابل پادشاه سزای بزرگی دارد پرنسس 

سایرا: میخواستم جواب را بدهم که ندیمه وسط حرفم پرید  و رو به علی لب زد 

ندیمه: علیاحضرت لباس های شما آمادست 

علی: خوبه مرخصی 

سایرا: همین که کلمه مرخص از دهان داداش علی خارج شد با تعجب رو بهش لب زدم «کدام لباس ها» 

علی: واسه مهمونی امشب چند تا لباس برای تو خودم و 

امین از بهترین خیاط گرفتم وقتی رفتی بالا 

ندیمه را صدا بزن او با خیاط میان اتاقت ترح لباستو 

رنگشو همرو میپرسه  و تو تا قبل ظهر آماده میشه 

سایرا: با امیدی که در چشم داداش علی دیدم دیگر نخواستم خواسته اش را رد کنم  با تبسمم فهمید که حاضر م برای خوشهالی او هم که شده در این دور همی شرکت کنم رو به اوگفتم پس امین چی نمیخوای که شاهزاده 

کوچولو رو ناراحت کنی 

علی: چرا اونم هست  همون خیاط هم لباس تورو میدوزه هم مال امینو من باید فعلا  برم کلی کار دارم 

سایرا: بعد بلند شدن  علی زمانی نگذشته که من با امین به اتاق رفتیم تبق گفته های علی خیاط با ندیمه وارد شد لباس بلند  با رنگ سفید و که نگین های آبی  در آن کار 

میشد را انتخاب کردم  دنباله لباسش ترکیبی از سفید و آبی بود درست مثل اقیانوس 

خیاط بعد از اندازه گرفتن از امین از اتاق خارج شد برای او نیز لباس سلطنتی کوجک سفارش دادم او هم درست مثل خودم 

بعد چند دقیقه  که خیاط رفت  در به صدا در آمد با گفتن اجازه است مردی پیری وارد شد که پشتش چند مرد دیگره

وارد شدن هر سه در دستشان بکس های بزرگی داشتد 

مرد گفت ولیهعد برایش گفته است تا برای 

من زیورالات بیاوردن  او میدانست  من اینجی زا را 

دوست ندارم اما باز اینکارا کرده بود میدانستم صدف برایش بسیار مهم است برای همین سناج سینه ظریفی برای امین و ست کوجک اما ست به رنگ لباسم برای خودمان انتخاب کردیم 

*****

تا ظهر کاری نکردیم رفتیم در حیاط و همراه امین بازی کردم برایش کتاب  خواندم  در همین اثنا خوابش برد 

 اورا در آغوش کشیده  و به اتاق رفتم به سوی

تابش رفتم اورا در تاب کوچکش گذاشتم و به حمام رفتم 

معمولاً اگر شخص دیگری مقام من را میداشت میخواست حمامش از لاله پر شود اما من نمیخواستم شاید پرنسس قبیله  خورشید بودم اما نمیخواستم 

در حمام به فکر خود مشغول بودم که چگونه با خانواده قبیله باران مواجه شوم که گریه های امین مرا از فکر بیرون آورد نمیدانم پرواز کردم یا دویدم اما هر گونه خود را پاک کردم و لباس پشیدم با موهای خیس به طرف امین رفتم 

در همین اثنا در باز شد و با قامت........ 

شرط این پارت👇🏻

6 لایکو 

5 کامنت 

مایل به ادامه 

بچه ها منتظر یه خبر خوشم اون خبر به گوشم برسه فردا دو تا پارت میدم 😍

فقد دعا کنین